شیرکلا وطن من

شیرکلا روستایی در دل طبیعت سرسبز و شالیزارهای مازندرانwww.shirkola.ir

شیرکلا وطن من

شیرکلا روستایی در دل طبیعت سرسبز و شالیزارهای مازندرانwww.shirkola.ir

آرزو

یکی از بستگان خدا

شب عید بود و هوا، سرد و برفی.

پسرک، در حالی‌که پاهای برهنه‌اش را روی برف جابه‌جا می‌کرد تا شاید سرمای برف‌های کف پیاده‌رو کم‌تر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه می‌کرد.در نگاهش چیزی موج می‌زد، انگاری که با نگاهش ، نداشته‌هاش رو از خدا طلب می‌کرد، انگاری با چشم‌هاش آرزو می‌کرد. خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد، در حالی‌که یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد.

-    آهای، آقا پسر!

پسرک برگشت و به سمت خانم رفت. چشمانش برق می‌زد وقتی آن خانم، کفش‌ها را به ‌او داد. پسرک با چشم‌های خوشحالش و با صدای لرزان پرسید:

شما خدا هستید؟

-    نه پسرم، من تنها یکی از بندگان خدا هستم!

-  آها، می‌دانستم که با خدا نسبتی دارید!

نظرات 2 + ارسال نظر
[ بدون نام ] شنبه 11 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 04:43 ب.ظ

سلام
امیدوارم که خوب باشی
چند روزی بود که بهم سری نزدی
نگرانت شدم
امیدوارم که شاد باشی

هانیه دوشنبه 13 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 04:09 ب.ظ

مطلبش خیلی قشنگ بود
واقعا زیبا بود

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد