شیرکلا وطن من

شیرکلا روستایی در دل طبیعت سرسبز و شالیزارهای مازندرانwww.shirkola.ir

شیرکلا وطن من

شیرکلا روستایی در دل طبیعت سرسبز و شالیزارهای مازندرانwww.shirkola.ir

یک نکته از داستان تله موش

موش ازشکاف دیوار سرک کشید تا ببیند این همه سروصدا برای چیست . مرد مزرعه دار تازه از شهر رسیده بود و بسته ای با خود آورده بود و زنش با خوشحالی مشغول باز کردن بسته بود.

 

موش لب هایش را لیسید و با خود گفت :« کاش یک غذای حسابی باشد .»

 

اما همین که بسته را باز کردند ، از ترس تمام بدنش به لرزه افتاد ؛ چون صاحب مزرعه یک تله موش خریده بود.

 

 

موش با سرعت به مزرعه برگشت تا این خبر جدید را به همه ی حیوانات بدهد . او به هرکسی که می رسید ، می گفت :« توی مزرعه یک تله موش آورده اند صاحب مزرعه یک تله موش خریده است . . . »!

 بقیه در ادامه مطلب

 

موش ازشکاف دیوار سرک کشید تا ببیند این همه سروصدا برای چیست . مرد مزرعه دار تازه از شهر رسیده بود و بسته ای با خود آورده بود و زنش با خوشحالی مشغول باز کردن بسته بود.

 

موش لب هایش را لیسید و با خود گفت :« کاش یک غذای حسابی باشد .»

 

اما همین که بسته را باز کردند ، از ترس تمام بدنش به لرزه افتاد ؛ چون صاحب مزرعه یک تله موش خریده بود.

 

 

موش با سرعت به مزرعه برگشت تا این خبر جدید را به همه ی حیوانات بدهد . او به هرکسی که می رسید ، می گفت :« توی مزرعه یک تله موش آورده اند صاحب مزرعه یک تله موش خریده است . . . »!

 

مرغ با شنیدن این خبر بال هایش را تکان داد و گفت : « آقای موش ، برایت متأسفم . از این به بعد خیلی باید مواظب خودت باشی ، به هر حال من کاری به تله موش ندارم ، تله موش هم ربطی به من ندارد.»

 

 

 میش وقتی خبر تله موش را شنید ، صدای بلند سرداد و گفت : «آقای موش من فقط می توانم دعایت کنم که توی تله نیفتی ، چون خودت خوب می دانی که تله موش به من ربطی ندارد. مطمئن باش که دعای من پشت و پناه تو خواهد بود.»

 

 

 

موش که از حیوانات مزرعه انتظار همدردی داشت ، به سراغ گاو رفت. اما گاو هم با شنیدن خبر ، سری تکان داد و گفت : « من که تا حالا ندیده ام یک گاوی توی تله موش بیفتد.!» او این را گفت و زیر لب خنده ای کرد ودوباره مشغول چرید شد.

 

 

سرانجام ، موش ناامید از همه جا به سوراخ خودش برگشت و در این فکر بود که اگر روزی در تله موش بیفتد ، چه می شود؟

 

در نیمه های همان شب ، صدای شدید به هم خوردن چیزی در خانه پیچید .. زن مزرعه دار بلافاصله بلند شد و به سوی انباری رفت تا موش را که در تله افتاده بود ، ببیند.

 

او در تاریکی متوجه نشد که آنچه در تله موش تقلا می کرده ، موش نبود ، بلکه یک مار خطرناکی بود که دمش در تله گیر کرده بود . همین که زن به تله موش نزدیک ش ، مار پایش را نیش زد و صدای جیغ و فریادش به هوا بلند شد. صاحب مزرعه با شنیدن صدای جیغ از خواب پرید و به طرف صدا رفت ، وقتی زنش را در این حال دید او را فوراً به بیمارستان رساند. بعد از چند روز ، حال وی بهتر شد. اما روزی که به خانه برگشت ، هنوز تب داشت . زن همسایه که به عیادت بیمار آمده بود ، گفت :« برای تقویت بیمار و قطع شدن تب او هیچ غذایی مثل سوپ مرغ نیست .» 

مرد مزرعه دار که زنش را خیلی دوست داشت فوراً به سراغ مرغ رفت و ساعتی بعد بوی خوش سوپ مرغ در خانه پیچید.

 

 

اما هرچه صبر کردند ، تب بیمار قطع نشد. بستگان او شب و روز به خانه آن ها رفت و آمد می کردند تا جویای سلامتی او شوند. برای همین مرد مزرعه دار مجبور شد ، میش را هم قربانی کند تا باگوشت آن برای میهمانان عزیزش غذا بپزد .

 

روزها می گذشت و حال زن مزرعه دار هر روز بدتر می شد . تا این که یک روز صبح ، در حالی که از درد به خود می پیچید ، از دنیا رفت و خبر مردن او خیلی زود در روستا پیچید. افراد زیادی در مراسم خاک سپاری او شرکت کردند. بنابراین ، مرد مزرعه دار مجبور شد ، از گاوش هم بگذرد و غذای مفصلی برای میهمانان دور و نزدیک تدارک ببیند.

 

حالا ، موش به تنهایی در مزرعه می گردید و به حیوانان زبان بسته ای فکر می کرد که کاری به کار تله موش نداشتند !

 

   

نتیجه ی اخلاقی :

 

اگر شنیدی مشکلی برای کسی پیش آمده است و ربطی هم به تو ندارد ، کمی بیشتر فکر کن.. شاید خیلی هم بی ربط نباشد

نظرات 4 + ارسال نظر
زهرا یکشنبه 8 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 08:57 ق.ظ http://www.zibasalam.persianblog.ir

شیرکلا رو دیدم
اومدم اونجا
یادم میاد سال ۸۴ بود واسه پر کردن پرسشنامه هایی به چند تا از روستاهای اطراف امل اومدیم ۳ روز اونجا بودیم علی رغم کار زیاد خیلی خوش گذشت
هنوز که هنوزه به خوشی از اون روزا یاد میکنماون موقع دانشجو بودم و از بچه های مدرسه ای سوالهایی میکردیم شاید تو هم جزو اون بچه مدرسه ایها بودی و من نمی دونم

سیما دوشنبه 9 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 02:53 ق.ظ http://gharibeyeshgh.persianblog.ir/

سلام آقای اکبری خوب هستید؟
داستان فوق العاده آموزنده ایه. من با اینکه قبلا هم خونده بودمش ولی باز هم بدون یک "واو" جا انداختن خوندمش. ارزش چند بار خوندن رو داره. کاش ما یاد بگیریم نسبت به هیچ اتفاق بدی بی تفاوت نباشیم، چرا که امکان داره برای خودمون هم پیش بیاد. (درست مثل همون نکته آخر داستان)
راستی بابت تبریکاتتون هم ممنونم (گل)

سایه سپید دوشنبه 16 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 07:03 ب.ظ http://khateratEgahBgah.persianblog.ir

سلام...مرسی از حضورتون ...داستان بسیار آموزنده ای بود....مرسی از انتخابتون

هستی شنبه 28 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 09:41 ق.ظ http://www.heiranam.persianblog.ir

سلام. ممنون که بهم سر زدید. از حس نابتون و اشعار زیباتون ممنونم. دوست داشتید بازم سر بزنید.

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد