سپس برایمان می میرد و خود زندانی جایی می شویم
از بی خردی ماست شاید
که آن چه می خواهیم
نه به دست می آید،
نه در نزدیکی است...
حـــرف تـو که میشــود
مــن
چقـــدر ناشیانه،
ادعــای بی تفاوتـی میکــنم
ما آبستنِ امیدِ فراوان بودهایم،
دریغا که به روزگارِ ما
کودکان
مُرده به دنیا میآیند ...
سالروز کوچ شاعر شبانه ها
نظر در تو می کنم ای بامداد
که با همه جمع چه تنها نشسته ای!
_تنها نشسته ام؟
نه
که تنها فارغ از من و از ما نشسته ام.
نظر در تو می کنم ای بامداد
که چه ویران نشسته ای!
_ویران؟
ویران نشسته ام ؟
آری
و به چشم انداز ِ امید آباد ِخویش می نگرم
_نظر در تو می کنم ای بامداد که تنها نشسته ای
کنا ردریچه ی خردت.
_آسمان من
آری
سخت تنگ چشمانه به قالب آمد.
_نظر در تو می کنم ای بامداد که اندُه گنانه نشسته ای
کنار دریچه ی خردی که بر آفاق ِ مغربی می گشاید.
_من و خورشید را هنوز
امید دیداری هست
هر چند روز ِمن
آری
به پایان خویش نزدیک می شود.
_نظر در تو می کنم ای بامداد...
مرا به هیچ بدادی و من هنوز برآنم
که از وجود تو مویی به عالمی نفروشم ...
بعضی ها ...
گاهی اوقات فکر کردن به بعضی ها
ناخوداگاه لبخندی بر لبانت می نشاند
دوست دارم این لبخند های بیگاه ...
و این بعضی ها را ...
دوست
بیا، که بیتو مرا برگ زندگانی نیست
بیا، که بیتو ندارم سر بقا ای دوست
اگر کسی به جهان در، کسی دگر دارد
من غریب ندارم مگر تو را ای دوست
چه کردهام که مرا مبتلای غم کردی؟
چه اوفتاد که گشتی ز من جدا ای دوست؟
کدام دشمن بدگو میان ما افتاد؟
که اوفتاد جدایی میان ما ای دوست
از آن نفس که جدا گشتی از من بیدل
فتادهام به کف محنت و بلا ای دوست
آستينی نگرفتم که ببوسم دستی
نتوان عاشق فرزانه به افسانه فریفت
من به هيچ آيه و افسون دل از او بر نکنم
نه چراغی است دل من که به بادی میرد
دم به دم تازه شود آتش عشقِ کهنم
(ه.ا.سایه)