شیرکلا وطن من

شیرکلا روستایی در دل طبیعت سرسبز و شالیزارهای مازندرانwww.shirkola.ir

شیرکلا وطن من

شیرکلا روستایی در دل طبیعت سرسبز و شالیزارهای مازندرانwww.shirkola.ir

حکمت خدا

پیرمردی، مفلس و برگشته بخت

روزگاری داشت ناهموار و سخت

هم پسر، هم دخترش بیمار بود

هم بلای فقر و هم تیمار بود

این، دوا میخواستی، آن یک پزشک

این، غذایش آه بودی، آن سرشک

این، عسل میخواست، آن یک شوربا

این، لحافش پاره بود، آن یک قبا

روزها میرفت بر بازار و کوی

نان طلب میکرد و میبرد آبروی

دست بر هر خودپرستی میگشود

تا پشیزی بر پشیزی میفزود

هر امیری را، روان میشد ز پی

تا مگر پیراهنی، بخشد به وی

شب، بسوی خانه میمد زبون

قالب از نیرو تهی، دل پر ز خون

روز، سائل بود و شب بیمار دار

روز از مردم، شب از خود شرمسار

صبحگاهی رفت و از اهل کرم

کس ندادش نه پشیز و نه درم

از دری میرفت حیران بر دری

رهنورد، اما نه پائی، نه سری

ناشمرده، برزن و کوئی نماند

دیگرش پای تکاپوئی نماند

درهمی در دست و در دامن نداشت

ساز و برگ خانه برگشتن نداشت

رفت سوی آسیا هنگام شام

گندمش بخشید دهقان یک دو جام

زد گره در دامن آن گندم، فقیر

شد روان و گفت کای حی قدیر

گر تو پیش آری بفضل خویش دست

برگشائی هر گره کایام بست

چون کنم، یارب، در این فصل شتا

من علیل و کودکانم ناشتا

میخرید این گندم ار یک جای کس

هم عسل زان میخریدم، هم عدس

آن عدس، در شوربا میریختم

وان عسل، با آب می‌آمیختم

درد اگر باشد یکی، دارو یکی است

جان فدای آنکه درد او یکی است

بس گره بگشوده‌ای، از هر قبیل

این گره را نیز بگشا، ای جلیل

این دعا میکرد و می‌پیمود راه

ناگه افتادش به پیش پا، نگاه

دید گفتارش فساد انگیخته

وان گره بگشوده، گندم ریخته

بانگ بر زد، کای خدای دادگر

چون تو دانائی، نمیداند مگر

سالها نرد خدائی باختی

این گره را زان گره نشناختی

پیرمردی، مفلس و برگشته بخت

روزگاری داشت ناهموار و سخت

هم پسر، هم دخترش بیمار بود

هم بلای فقر و هم تیمار بود

این، دوا میخواستی، آن یک پزشک

این، غذایش آه بودی، آن سرشک

این، عسل میخواست، آن یک شوربا

این، لحافش پاره بود، آن یک قبا

روزها میرفت بر بازار و کوی

نان طلب میکرد و میبرد آبروی

دست بر هر خودپرستی میگشود

تا پشیزی بر پشیزی میفزود

هر امیری را، روان میشد ز پی

تا مگر پیراهنی، بخشد به وی

شب، بسوی خانه میمد زبون

قالب از نیرو تهی، دل پر ز خون

روز، سائل بود و شب بیمار دار

روز از مردم، شب از خود شرمسار

صبحگاهی رفت و از اهل کرم

کس ندادش نه پشیز و نه درم

از دری میرفت حیران بر دری

رهنورد، اما نه پائی، نه سری

ناشمرده، برزن و کوئی نماند

دیگرش پای تکاپوئی نماند

درهمی در دست و در دامن نداشت

ساز و برگ خانه برگشتن نداشت

رفت سوی آسیا هنگام شام

گندمش بخشید دهقان یک دو جام

زد گره در دامن آن گندم، فقیر

شد روان و گفت کای حی قدیر

گر تو پیش آری بفضل خویش دست

برگشائی هر گره کایام بست

چون کنم، یارب، در این فصل شتا

من علیل و کودکانم ناشتا

میخرید این گندم ار یک جای کس

هم عسل زان میخریدم، هم عدس

آن عدس، در شوربا میریختم

وان عسل، با آب می‌آمیختم

درد اگر باشد یکی، دارو یکی است

جان فدای آنکه درد او یکی است

بس گره بگشوده‌ای، از هر قبیل

این گره را نیز بگشا، ای جلیل

این دعا میکرد و می‌پیمود راه

ناگه افتادش به پیش پا، نگاه

دید گفتارش فساد انگیخته

وان گره بگشوده، گندم ریخته

بانگ بر زد، کای خدای دادگر

چون تو دانائی، نمیداند مگر

سالها نرد خدائی باختی

این گره را زان گره نشناختی

این چه کار است، ای خدای شهر و ده

فرقها بود این گره را زان گره

چون نمی‌بیند، چو تو بیننده‌ای

کاین گره را برگشاید، بنده‌ای

تا که بر دست تو دادم کار را

ناشتا بگذاشتی بیمار را

هر چه در غربال دیدی، بیختی

هم عسل، هم شوربا را ریختی

من ترا کی گفتم، ای یار عزیز

کاین گره بگشای و گندم را بریز

ابلهی کردم که گفتم، ای خدای

گر توانی این گره را برگشای

آن گره را چون نیارستی گشود

این گره بگشودنت، دیگر چه بود

من خداوندی ندیدم زین نمط

یک گره بگشودی و آنهم غلط

الغرض، برگشت مسکین دردناک

تا مگر برچیند آن گندم ز خاک

چون برای جستجو خم کرد سر

دید افتاده یکی همیان زر

سجده کرد و گفت کای رب ودود

من چه دانستم ترا حکمت چه بود

هر بلائی کز تو آید، رحمتی است

هر که را فقری دهی، آن دولتی است

تو بسی زاندیشه برتر بوده‌ای

هر چه فرمان است، خود فرموده‌ای

زان بتاریکی گذاری بنده را

تا ببیند آن رخ تابنده را

تیشه، زان بر هر رگ و بندم زنند

تا که با لطف تو، پیوندم زنند

گر کسی را از تو دردی شد نصیب

هم، سرانجامش تو گردیدی طبیب

هر که مسکین و پریشان تو بود

خود نمیدانست و مهمان تو بود

رزق زان معنی ندادندم خسان

تا ترا دانم پناه بیکسان

ناتوانی زان دهی بر تندرست

تا بداند کآنچه دارد زان تست

زان به درها بردی این درویش را

تا که بشناسد خدای خویش را

اندرین پستی، قضایم زان فکند

تا تو را جویم، تو را خوانم بلند

من به مردم داشتم روی نیاز

گرچه روز و شب در حق بود باز

من بسی دیدم خداوندان مال

تو کریمی، ای خدای ذوالجلال

بر در دونان، چو افتادم ز پای

هم تو دستم را گرفتی، ای خدای

گندمم را ریختی، تا زر دهی

رشته‌ام بردی، تا که گوهر دهی

در تو، پروین، نیست فکر و عقل و هوش

ورنه دیگ حق نمی‌افتد ز جوش

نظرات 9 + ارسال نظر
حسنا دوشنبه 21 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 03:58 ب.ظ http://popolist.persianblog.ir/

سارا دوشنبه 28 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 12:14 ب.ظ http://www.raztafakor.persianblog.ir

سلام امیر جان
متشکرم از نظری که دادی ولی هر چقدر مطلب شکافته بشه حضمش راحتر میشه ولی باز هم سعی می کنم مطلبم رو جم وجور می کنم
منتظر حضور سبزتون به وبلاگم هستم
موفق و پایدار باشید

علی جمعه 8 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 05:20 ب.ظ http://tankhak.blogspot.com

درود بر شما
بسیار زیبا و آموزنده بود
راستی اگه مایل به تبادل لینک هستی بمن خبر بده
بدرود

دکتر خانوم جمعه 8 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 08:46 ب.ظ http://doktorane1.blogfa.com/

سلام امیر آقا.اینجا همه از همه تنبل ترن

ولی واقعا وقت خیلی کمه

یه همایش یه هفته ای در پیش دارم زودی مییام با خبرهای مهم.مرسی از شما

دکتر خانوم جمعه 8 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 08:49 ب.ظ

راستی لینکتون کردم.منتظر آپ های قشنگتون از محل زندگی زیباتون هستیم.الان باید تو این تابستون خیلی زیباتر شده باشه.گرچه فکر کنم هنوز دوربین پیدا نشده.مدتهاست اینجا عکسی نداشتیم

سمانه مرادی شنبه 9 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 04:59 ب.ظ http://ilekuh.blogfa.com

سلام
خیلی خوشحال شدم که نظر خودتونو تو وبلاگ کوچک ما اعلام کردید
شما لینک شدید
لطفا ما رو هم لینک کنید
راستی ما ر و هم خیلی خوشحال کردید که به منطقه ییلاقی ما تشریف آوردید
به روستای ما هم بیایید
خوشحال میشم

من و جواد پنج‌شنبه 20 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 11:30 ق.ظ http://eshghezibayeman.blogfa.com

سلام
بسیار بسیار زیبا بود لذت بردم
دوست داشتی به ما هم سر بزن

پریسا چهارشنبه 5 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 05:56 ب.ظ

خیلی قشنگ بود

سورنا پنج‌شنبه 28 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 07:36 ب.ظ http://sooreenaa.blogfa.com

وفا
روزی زن ومردی درروستایی زندگی میکردند زن ومردبسیارزحمت کش بودندویک کودک تازه متولد شده داشتند.روزی برای این زن ومرد مشکلی پیش آمد که مجبور به ترک چند ساعته ی منزل خودشدند.این زن ومرد یک سگ نگهبان داشتد خلاصه منزل راترک کردند وکودک را درخانه تنها گذاشتندورفتند.پس ازچندساعت به خانه برگشتند ودرمقابل خانه حیرت زده شدند.مرد ناگهان دیدکه لب های سگ خون آلود است واین خون در داخل خانه نیز است مردباخودفکرکردکه این سگ کودکش را خورده بی درنگ وبدون فکر رفت تفنگش را برداشت وسگ رابایک تیرکشت وقتی زن ومرد به داخل خانه رفتند دیدند که یک گرگ روی زمین افتاده وکودک درجای خودش درحال خنده کردن است

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد