ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
شیخ را گفتند : علم بهتر است یا ثروت؟
شیخ بیدرنگ شمشیر از میان بیرون آورد و مانند جومونگ مرید بخت
برگشته را به سه پاره ی نامساوی تقسیم نمود و گفت: سالهاست که هیچ
خری بین دو راهی علم و ثروت گیر نمیکند..... مریدان در حالیکه انگشت به
دندان گرفته و لرزشی وجودشان را فرا گرفت گفتند یا شیخ ما را دلیلی
عیان ساز تا جان فدا کنیم .....
شیخ گفت:در عنفوان جوانی مرا دوستی بود که با هم به مکتب میرفتیم،
دوستم ترک تحصیل کرد من معلم مکتب شدم... حالا او پورشه داره... من پوشه
... او اوراق مشارکت دارد و من اوراق امتحانی... او عینک آفتابی من عینک
ته استکانی... او بیمه زندگانی . من بیمه خدمات درمانی...
او سکه و ارز...من سکته و قرض....
سخن شیخ چون بدینجا رسید مریدان نعره ای جانسوز برداشته
و راهی کلاسهای آموزش اختلاس گشتند
هیچ میدانی...
بعضـی ها را هرچه قدر بـخوانی ... خسته نمیشوی !
بعضـی ها را هرچه قدر گوش دهی ... عادتــــ نمیشوند !
بعضـی ها هرچه تکرار شوند ... باز بکرند و دستــ نـخورده !
دیده ای ؟!
شنیده ای... ... ؟!
بعضـــی ها بی نهایتـــ ــ ـند !
مـــــثل پــــ♥ــــدر