شیرکلا وطن من

شیرکلا روستایی در دل طبیعت سرسبز و شالیزارهای مازندرانwww.shirkola.ir

شیرکلا وطن من

شیرکلا روستایی در دل طبیعت سرسبز و شالیزارهای مازندرانwww.shirkola.ir

درباره طالب آملی

 

امروز تو ماشین یه ترانه محلی به نام طالبا رو گوش می کردم 

گفتم منم به عنوان یه مازندرانی گوشه ای از این صفحات را با نام و زندگی نامه این شاعر گمنام که روایات مختلفی در باره اش در بین عموم مردم بر سر زبان ها است رنگین کنم 

 زندگی‌نامه

طالبا در یکی از روستاهای شهرستان آمل بدنیا آمد. در سن ۱۶ سالگی از مازندران خارج شد و به اصفهان مهاجرت نمود. بعد از آن به کاشان رفت و در آنجا ازدواج نمود. بعد از مدتی به دیار خود بازگشت و در ادامه با سفر به خراسان عازم هند شد و مدتی را در هند گذراند. بعد از آمدن به  قندهار در خدمت غازی خان ترخان بود و بعد از مرگ او به هندوستان بازگشت و سرانجام در لاهور با شاپور تهرانی دیدار کرد و به واسطه او به اعتماد الدوله وزیر معرفی شد و بعد از ان در درگاه جهانگیر  وارد شد. او در سال ۱۰۲۸ به رتبه ملک الشعرایی رسید و تا آخر عمر در همانجا زندگی کرد. او در ۱۰۳۶در لاهور  درگذشت.

آثار

منظومه‌ای عاشقانه با نام طالب و زهره از او به جا مانده که داستان عشق او به زنی به نام زهره است. این منظومه را پس از مرگ طالب، خواهر او ستی النساء جمع‌آوری نمود.

ادامه مطلب ...

تابستان شیرکلا

 

سلام

این یه نما از جاده ورودی شیرکلا هست که به مسافت ۲ کیلومتر از وسط جنگل می گذره 

جاده ای که جنگل مثل یه بام بر سرش سایه گذاشته و درختها از دو طرف جاده به سمت  وسط جاده خم شدند و شاخه ها و برگها  رو به هم گره می زنند 

حکمت خدا

پیرمردی، مفلس و برگشته بخت

روزگاری داشت ناهموار و سخت

هم پسر، هم دخترش بیمار بود

هم بلای فقر و هم تیمار بود

این، دوا میخواستی، آن یک پزشک

این، غذایش آه بودی، آن سرشک

این، عسل میخواست، آن یک شوربا

این، لحافش پاره بود، آن یک قبا

روزها میرفت بر بازار و کوی

نان طلب میکرد و میبرد آبروی

دست بر هر خودپرستی میگشود

تا پشیزی بر پشیزی میفزود

هر امیری را، روان میشد ز پی

تا مگر پیراهنی، بخشد به وی

شب، بسوی خانه میمد زبون

قالب از نیرو تهی، دل پر ز خون

روز، سائل بود و شب بیمار دار

روز از مردم، شب از خود شرمسار

صبحگاهی رفت و از اهل کرم

کس ندادش نه پشیز و نه درم

از دری میرفت حیران بر دری

رهنورد، اما نه پائی، نه سری

ناشمرده، برزن و کوئی نماند

دیگرش پای تکاپوئی نماند

درهمی در دست و در دامن نداشت

ساز و برگ خانه برگشتن نداشت

رفت سوی آسیا هنگام شام

گندمش بخشید دهقان یک دو جام

زد گره در دامن آن گندم، فقیر

شد روان و گفت کای حی قدیر

گر تو پیش آری بفضل خویش دست

برگشائی هر گره کایام بست

چون کنم، یارب، در این فصل شتا

من علیل و کودکانم ناشتا

میخرید این گندم ار یک جای کس

هم عسل زان میخریدم، هم عدس

آن عدس، در شوربا میریختم

وان عسل، با آب می‌آمیختم

درد اگر باشد یکی، دارو یکی است

جان فدای آنکه درد او یکی است

بس گره بگشوده‌ای، از هر قبیل

این گره را نیز بگشا، ای جلیل

این دعا میکرد و می‌پیمود راه

ناگه افتادش به پیش پا، نگاه

دید گفتارش فساد انگیخته

وان گره بگشوده، گندم ریخته

بانگ بر زد، کای خدای دادگر

چون تو دانائی، نمیداند مگر

سالها نرد خدائی باختی

این گره را زان گره نشناختی

ادامه مطلب ...