شیرکلا وطن من

شیرکلا روستایی در دل طبیعت سرسبز و شالیزارهای مازندرانwww.shirkola.ir

شیرکلا وطن من

شیرکلا روستایی در دل طبیعت سرسبز و شالیزارهای مازندرانwww.shirkola.ir

من و دوست


من و دوست
من در ابتدا خداوند را یک ناظر ، مانند یک رئیس یا یک قاضی میدانستم که دنبال شناسائی خطاهائی است که من انجام
داده ام و بدین طریق خداوند میداند وقتی که من مردم ، شایسته بهشت هستم و یا مستحق جهنم …!
وقتی قدرت فهم من بیشتر شد ، به نظرم رسید که گویا زندگی تقریبا مانند دوچرخه سواری با یک دوچرخه دو نفره است و دریافتم که خدا در صندلی عقب در پا زدن به من کمک میکند…
نمیدانم چه زمانی بود که خدا به من پیشنهاد داد جایمان را عوض کنیم… از آن موقع زندگی ام بسیار فرق کرد ، زندگی ام با نیروی افزوده شده او خیلی بهتر شد ، وقتی کنترل زندگی دست من بود من راه را میدانستم و تقریبا برایم خسته کننده بود ولی تکراری و قابل پیش بینی و معمولاً فاصله ها را از کوتاهترین مسیر میرفتم…
اما وقتی خدا هدایت زندگی مرا در دست گرفت ، او بلد بود…
از میانبرهای هیجان انگیز و از بالای کوهها و از میان صخره ها و با سرعت بسیار زیاد حرکت کند و به من پیوسته میگفت :
" تو فقط پا بزن "
من نگران و مضطرب بودم پرسیدم " مرا به کجا می بری ؟ "
او فقط خندید و جواب نداد و من کم کم به او اطمینان کردم !
وقتی میگفتم : " میترسم " ، او به عقب برمیگشت و دستم را میگرفت و میفشرد و من آرام میشدم …
او مرا نزد مردم میبرد و آنها نیاز مرا به صورت هدیه میدادند و این سفر ما ، یعنی من و خدا ادامه داشت تا از آن مردم دور شدیم …
خدا گفت : هدیه را به کسانی دیگر بده آنها بار اضافی سفر زندگی است و وزنشان خیلی زیاد است ، بنابراین من بار دیگر هدیهها را به مردمانی دیگر بخشیدم و فهمیدم
دریافت هدیه ها بخاطر بخشیدن های قبلی من بوده است
و با این وجود بار ما در سفر سبکتر است …
من در ابتدا در کنترل زندگی ام به خدا اعتماد نکردم ، فکر میکردم او زندگی ام را متلاشی میکند ، اما او
اسرار دوچرخه سواری " زندگی " را به من نشان داد
خدا میدانست چگونه از راههای باریک مرا رد کند و از جاهای پر از سنگلاخ به جاهای تمیز ببرد و برای عبور از معبرهای ترسناک ، پرواز کند…
و من دارم یاد میگیرم که ساکت باشم و در عجیبترین جاها فقط "پا بزنم"
من دارم ازدیدن مناظر و برخورد نسیم خنک به صورتم در کنار همراه دائمی خود " خدا " لذت میبرم و هر وقتی نمیتوانم از موانع بگذرم او فقط لبخند میزند و میگوید :
پا بزن

بازنوشته ای از یک دوست(آقای گنجوی)

علم یا ثروت


شیخ را گفتند : علم بهتر است یا ثروت؟

شیخ بیدرنگ شمشیر از میان بیرون آورد و مانند جومونگ مرید بخت

 برگشته را به سه پاره ی نامساوی تقسیم نمود و گفت: سالهاست که هیچ

خری بین دو راهی علم و ثروت گیر نمیکند..... مریدان در حالیکه انگشت به

 دندان گرفته و لرزشی وجودشان را فرا گرفت گفتند یا شیخ ما را دلیلی

عیان ساز تا جان فدا کنیم .....

شیخ گفت:در عنفوان جوانی مرا دوستی بود که با هم به مکتب میرفتیم،

دوستم ترک تحصیل کرد من معلم مکتب شدم... حالا او پورشه داره... من پوشه

... او اوراق مشارکت دارد و من اوراق امتحانی... او عینک آفتابی من عینک

 ته استکانی... او بیمه زندگانی . من بیمه خدمات درمانی...

او سکه و ارز...من سکته و قرض....

سخن شیخ چون بدینجا رسید مریدان نعره ای جانسوز برداشته

و راهی کلاسهای آموزش اختلاس گشتند

ارتباط با خدا


سوگند به روز وقتی نور می گیرد و به شب وقتی آرام می گیرد که من نه تو را رها کرد ه ام و نه با تو دشمنی کرده ام. (ضحی 1-2) افسوس که هر کس را به تو فرستادم تا به تو بگویم دوستت دارم و راهی پیش پایت بگذارم او را ،که مرا به سخره گرفتی. (یس 30) و هیچ پیامی از پیام هایم به تو نرسید مگر از آن روی گردانیدی. (انعام 4) و با خشم رفتی و فکر کردی هرگز بر تو قدرتی نداشته ام (انبیا 87) و مرا به مبارزه طلبیدی و چنان شدی که گمان بردی خودت بر همه چیز قدرت داری. (یونس 24) و این در حالی بود که حتی مگسی را نمی توانستی و نمی توانی بیافرینی و اگر مگسی از تو چیزی بگیرد نمی­توانی از او پس بگیری (حج 73) پس چون مشکلات از بالا و پایین آمدند و چشمهایت از وحشت فرورفتند، و جانها به گلو رسید و تمام وجودت لرزید چه لرزشی، گفتم کمک هایم در راه است و چشم دوختم ببینم که باورم میکنی اما به من گمان بردی چه گمان هایی. ( احزاب 10) تا زمین با آن فراخی بر تو تنگ آمد پس حتی از خودت هم به تنگ آمدی و یقین کردی که هیچ پناهی جز من نداری، پس من به سوی تو بازگشتم تا تو نیز به سوی من بازگردی ، که من مهربان ترینم در بازگشتن. (توبه118) وقتی در تاریکی ها مرا بزاری خواندی که اگر تو را برهانم با من می مانی، تو را از اندوه رهانیدم اما باز مرا با دیگری در عشقت شریک کردی. (انعام63-64) این عادت دیرینه­ ات بوده است، هرگاه که خوشحالت کردم از من روی گردانیدی و هروقت سختی به تو رسید از من ناامید شده­ ای. (اسرا 83) آیا من برنداشتم از دوشت باری که می شکست پشتت؟ (سوره شرح 2-3) غیر از من خدایی برایت خدایی کرده است ؟ (اعراف 59) پس کجا می روی؟ (تکویر26) پس از این سخن دیگر به کدام سخن می خواهی ایمان بیاوری؟ (مرسلات 50) ای انسان چه باعث شد که به خدای کریم بزرگوار خود مغرور گشتی؟ (انفطار 6) مرا به یاد می آوری ؟ من همانم که بادها را می فرستم تا ابرها را در آسمان پهن کنند و ابرها را پاره پاره به هم فشرده می کنم تا قطره ای باران از خلال آن ها بیرون آید و به خواست من به تو اصابت کند تا تو فقط لبخند بزنی، و این در حالی بود که پیش از فرو افتادن آن قطره باران، ناامیدی تو را پوشانده بود (روم 48 ) من همانم که می دانم در روز روحت چه جراحت هایی برمی دارد ، و در شب روحت را در خواب به تمامی میستانم تا به آن آرامش دهم و روز بعد دوباره آنرا به زندگى بر میگردانم وتا مرگت که به سویم باز گردى به این کار ادامه میدهم (انعام60)... من همانم که وقتى میترسى به تو امنیت میدهم (قریش3) ...برگرد مطمىن برگرد.
امروز باز آى به پروردگارت که راضى از توست وبه صف بندگان خاص من درآى (فجر28-29) تا یک بار دیگر دوست داشتن همدیگر را تجربه کنیم
(ماىده 54)