ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
من و دوست
من در ابتدا خداوند را یک ناظر ، مانند یک رئیس یا یک قاضی میدانستم که دنبال شناسائی خطاهائی است که من انجام
داده ام و بدین طریق خداوند میداند وقتی که من مردم ، شایسته بهشت هستم و یا مستحق جهنم …!
وقتی قدرت فهم من بیشتر شد ، به نظرم رسید که گویا زندگی تقریبا مانند
دوچرخه سواری با یک دوچرخه دو نفره است و دریافتم که خدا در صندلی عقب در
پا زدن به من کمک میکند…
نمیدانم چه زمانی بود که خدا به من پیشنهاد داد جایمان را عوض کنیم… از
آن موقع زندگی ام بسیار فرق کرد ، زندگی ام با نیروی افزوده شده او خیلی
بهتر شد ، وقتی کنترل زندگی دست من بود من راه را میدانستم و تقریبا برایم
خسته کننده بود ولی تکراری و قابل پیش بینی و معمولاً فاصله ها را از
کوتاهترین مسیر میرفتم…
اما وقتی خدا هدایت زندگی مرا در دست گرفت ، او بلد بود…
از میانبرهای هیجان انگیز و از بالای کوهها و از میان صخره ها و با سرعت بسیار زیاد حرکت کند و به من پیوسته میگفت :
" تو فقط پا بزن "
من نگران و مضطرب بودم پرسیدم " مرا به کجا می بری ؟ "
او فقط خندید و جواب نداد و من کم کم به او اطمینان کردم !
وقتی میگفتم : " میترسم " ، او به عقب برمیگشت و دستم را میگرفت و میفشرد و من آرام میشدم …
او مرا نزد مردم میبرد و آنها نیاز مرا به صورت هدیه میدادند و این سفر ما ، یعنی من و خدا ادامه داشت تا از آن مردم دور شدیم …
خدا گفت : هدیه را به کسانی دیگر بده آنها بار اضافی سفر زندگی است و
وزنشان خیلی زیاد است ، بنابراین من بار دیگر هدیهها را به مردمانی دیگر
بخشیدم و فهمیدم
دریافت هدیه ها بخاطر بخشیدن های قبلی من بوده است
و با این وجود بار ما در سفر سبکتر است …
من در ابتدا در کنترل زندگی ام به خدا اعتماد نکردم ، فکر میکردم او زندگی ام را متلاشی میکند ، اما او
اسرار دوچرخه سواری " زندگی " را به من نشان داد
خدا میدانست چگونه از راههای باریک مرا رد کند و از جاهای پر از سنگلاخ
به جاهای تمیز ببرد و برای عبور از معبرهای ترسناک ، پرواز کند…
و من دارم یاد میگیرم که ساکت باشم و در عجیبترین جاها فقط "پا بزنم"
من دارم ازدیدن مناظر و برخورد نسیم خنک به صورتم در کنار همراه دائمی
خود " خدا " لذت میبرم و هر وقتی نمیتوانم از موانع بگذرم او فقط لبخند
میزند و میگوید :
پا بزن
بازنوشته ای از یک دوست(آقای گنجوی)
شیخ را گفتند : علم بهتر است یا ثروت؟
شیخ بیدرنگ شمشیر از میان بیرون آورد و مانند جومونگ مرید بخت
برگشته را به سه پاره ی نامساوی تقسیم نمود و گفت: سالهاست که هیچ
خری بین دو راهی علم و ثروت گیر نمیکند..... مریدان در حالیکه انگشت به
دندان گرفته و لرزشی وجودشان را فرا گرفت گفتند یا شیخ ما را دلیلی
عیان ساز تا جان فدا کنیم .....
شیخ گفت:در عنفوان جوانی مرا دوستی بود که با هم به مکتب میرفتیم،
دوستم ترک تحصیل کرد من معلم مکتب شدم... حالا او پورشه داره... من پوشه
... او اوراق مشارکت دارد و من اوراق امتحانی... او عینک آفتابی من عینک
ته استکانی... او بیمه زندگانی . من بیمه خدمات درمانی...
او سکه و ارز...من سکته و قرض....
سخن شیخ چون بدینجا رسید مریدان نعره ای جانسوز برداشته
و راهی کلاسهای آموزش اختلاس گشتند