ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
عجب معامله ای است بین عاشق و معشوق! آدم عاشق دل را که بدهد ؛ لبهای سرخ حوای معشوق را به دست می آورد در رسم و راه عاشقی این وظیفه ی آدم است که شانه هایش را نردبان صعود حوا کند تا حوا برود بالا و بالاتر برسد به درخت برسد به سیب وظیفه ی حوا ؛ چیدن سیب سرخ از درخت سبز زندگی است اما چیدن سیب بهانه است حوا دلش برای خدا تنگ می شود روی شانه های آدم می رود تا دستش را به دامن خدا برساند اصلاً چیدن سیب بهانه است عاشقی یعنی نردبانی باشی تا معشوق ، روی شانه هایت برسد به خدا |
عاشقی از فرط عشق آشفته بود بر سر خاکی به زاری خفته بود رفت معشوقش به بالینش فراز دید او را خفته وز خود رفته باز رقعه ای بنبشت چست و لایق او بست آن بر آستین عاشق او عاشقش از خواب چون بیدار شد رقعه برخواند و بر او خونبار شد این نوشته بود:کای مرد خموش! خیز اگر بازارگانی سیم گوش و تو مرد زاهدی، شب زنده باش بندگی کن تا به روز وبنده باش ور تو هستی مرد عاشق، شرم دار خواب را با دیده عاشق چه کار؟ مرد عاشق باد پیماید به روز شب همه مهتاب پیماید ز سوز چون تو نه اینی نه آن،ای بی فروغ! می مزن در عشق ما لاف دروغ گر بخفتد عاشقی جز در کفن عاشقش گویم، ولی بر خویشتن چون تو در عشق از سر جهل آمدی خواب خوش بادت که نا اهل آمدی * منطق الطیر/ هفت شهر عشق |
با تشکر از صحرا
جغرافیای قلبم را می شناسم
تمام جغرافیای قلبم را می شناسم. کوههای بلندش را ، دره های عمیقش را، جنگل های فشرده و تو در تویش را و دریاهای ژرف و آبی اش را …
اگر نقشه کشی بلد بودم بی شک بهترین نقشه ها را می کشیدم. ازین سرزمینی که درون من است. نقطه به نقطه اش را بی هیچ اشتباه!
کوههای بلند مهربانی اش را می شناسم ، دره های سیاهش را، رودهای عشقی که به هر سو روان است و جنگل فشرده شک را که از انبوه درختان سر به فلک کشیده پرسش های بی پایان بوجود آمده است.
همه را می شناسم.... همه را می بینم.... هر اتفاقی که می افتد آگاهم....
اما خیلی بد است که آدم زمین قلبش را وجب به وجب بشناسد اما نتواند جلوی زمین لرزه را بگیرد!...می بینم که ابرهای باران زا می آیند ، می بارند و می روند . سیلاب ها را می بینم که بر زمین دلم جاری می شوند… اما راهی نمی شناسم که راه بر سیلاب ها ببندم. وقتی برف عشق می بارد می دانم که همه جا یخ خواهد زد، منجمد خواهد شد و راه را بر پویایی رودبارهای کوچک خواهد بست …
اما … در بارش این برف، در روان شدن سیلاب، در لرزش زمین…ناچارم ناچار!
این اتفاقها که می افتد خارج از گستره توانایی من است… آگاهی من آمدنشان را پیش بینی می کند اما جلوی رخ دادنشان را نمی گیرد… این آگاهی تنها رنجم می دهد.
چرا که می دانم…می دانم که چه ها در سرزمین دلم خواهند کرد و من در برابرشان جز "نگریستن" چاره ای ندارم!
در جست و جوی توانی هستم که "پیش آمد" ها را به چنگ آرد. که ابر و باران را در درونم به فرمان آرد… نگذارد که سیلاب هر کجا را که خواست با خود ببرد و زمین لرزه هر دم که خواست بناهای روشن قلبم را فرو ریزد…
در جست و جوی آن "نیرو" هستم ، آن "توان"، آن "قدرتی " که باز می دارد و جلوی ویرانی را می گیرد. چیزی فراتر از بینش… فراتر از دانستن، فراتر از آگاهی …
جغرافیای قلبم را خوب می شناسم… پیر و بلد این راهم!...
سپری می خواهم که در برم گیرد و سرزمین قلبم را از گزند "آمدنی های ناگهان" در امان نگه دارد. سرچشمه ای که رویین تنم کند.
این " نیرو " را ، این "توان" را، این "سپر"را، این "سرچشمه " را نمی شناسم!
هنوز پس از اینهمه سال که از فوران آگاهی می گذرد می بینم که بسیار "ناتوانم"! بسیار بیشتر از بینشی که دارم… بسیار دردناک تر از "آگاهی" ای که بدان می بالم… با چشمان جغرافیادانم ناتوانی ام را روشن می بینم. اما درمانش را نمی شناسم. از چه جنس است؟ از کدام سو می آید؟ چگونه می آید؟ می آید؟
یه دختر و پسر خیلی همدیگه رو دوست داشتن اما دختره کور بود، اون دختر به پسره گفت اگه یه روزی چشام خوب بشه قول میدم تا آخر عمر کنارت بمونم بالاخره یکی پیدا میشه و چشماش رو به دختره اهدا میکنه وقتی دختره نگاه میکنه میبینه پسره هم کوره و دختره به پسر میگه برو نمی خوام هیچ وقت ببینمت... پسره در حالی که داشت میرفت گفت: مراقب چشمام باش